سکوت
همیشه دوست داشتم از اون مدادرنگی های بزرگ 24رنگ که جعبه فلزی داشتند، داشته باشم. اما می دونستم که خیلی گرون بودند. همیشه واسم از اون مداد رنگی های کوچیک6رنگ که رنگ قهوه ای نداشت می خریدند. هیچ وقت هم نگفتم... ماما... بابا، من از اینا نمی خوام... ابتدایی می خوندم... اما می فهمیدم... می دیدم که مادرم چقدر زحمت می کشه... صرفه جویی می کنه... پدرم با حقوق کارمندی...
هیچ وقت دلم نیومد چیزی بخوام. و اینجوری بزرگ شدم... و نخواستم... چون نمی خواستم غرورشون بشکنه... همیشه با خدا حرف می زدم. آرزوهامُ می گفتم. به بعضی از آرزوهام رسیدم. اما بعضی هاشون نه... خدایا ممنونم که کمکم کردی تا تلاش کنم و خودت راه رو واسم هموار کردی تا به بعضی از آرزوهام برسم. خدایا کمکم کن... من خیلی نقشه ها دارم... می خوام بتونم گوشه ای از محبتهای عزیزانم رو جبران کنم.
الان هم در جواب سوالاتِ... چرا نمی ری پیش همسرت؟؟؟ بغض می کنم... سکوت می کنم...
نظرات شما عزیزان: